پرنده خارزار
"در افسانهها آمده است پرندهای هست که تنها یک بار در عمر خود میخواند و چنان شیرین میخواند که هیچ آفریدهای بر زمین به پای او نمیرسد . ازهمان لحظه که از لانه خود بیرون میآید در پی آن میگردد که شاخههای پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمیگیرد . آنگاه همچنانکه در میان شاخههای وحشی آواز سر میدهد بر درازترین و تیزترین خار مینشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر میرود رنج جان دادن را زیر پا میگذارد آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام میشود ". قصه این کتاب واکنش انسانها به عشق است و عشق موضوع اصلی داستان است
.
قهرمان مرد رمان رالف که یک کشیش کاتولیک است به عشق پشت پا میزند و قهرمان زن قصه مگی تا پایان به عشق شورانگیز خود وفادار میماند و در آخر رمان یک تراژدی غمناک رقم میخورد
.
در کتاب میخوانیم که رالف میگوید آن قدر دوستتان داشتم که میتوانستم به دلیل رد کردن عشقم شما را بکشم اما راهی در پیش گرفته ام که تنبیه مناسب تری است. از قماش آدمهای اصیل نیستم
.
دوستتان دارم اما میخواهم از درد فریاد بکشم
.
مگی دستش را با ظرافت بر بازوی رالف نهاد و با ملایمت گفت رالف عزیز درک میکنم . میدانم میدانم هر یک از ما چیزی در خود دارد که نمیتواند آن را نابود کند ، حتی اگر مجبورمان کنند آن قدر فریاد بزنیم که بمیریم . ما آنچه هستیم هستیم فقط همین. و تنها کاری که از دستمان بر میآید این است که درد بکشیم و به خود بقبولانیم که ارزشش را دارد. نویسنده کتاب
پرنده خارزارکالین مکالو با ترجمه مهدی غبرایی چنانکه در بالا اشاره کردم یک عاشقانه ناآرام و جانسوز است.
علی
ماهی سیاه کوچلو
برتولد برشت نمایش نامه نویس آلمانی مینویسد گاهی که کوسهها خیلی جو گیر میشوند به ماهیها یادآوری میکنند که زندگی واقعی شما از زمانی آغاز میشود که به شکم ما ورود میکنید و ماهیها نیز بخاطر زود باوری ذاتی بی اندکی تفکر میپذیرند و گله گله به تاریکخانه دهان آن هیولا هجوم میآورند بلکه به اندکی آسودگی که وعده اش را کوسهها داده اند برسند و این حکایت ناشی از جادوی بی خردی ماهیها از یک طرف و شکمبارگی و اقتدار کوسهها از سوی دیگر است هر چند روزگاری
ماهی سیاه کوچولویی بود که میخواست از رودخانهها بگذرد تا به دریا برسد و ما چه عاشقانه قصه آن ماهی را از زبان نویسنده شهیر کودکان صمد بهرنگی باور میکردیم و همه میخواستیم با هزاران تفسیر دوست داشتنی که در دل داشتیم اندکی به رویاهای ماهی سیاه کوچلو نزدیک شویم.
علی
انسانهای خوشبخت
!
همیشه تلاش کردم با رایحه قلبم و تعبیری از دوست داشتن زندگی کنم و همواره با دو دوتای خودم به چهارتا برسم .و این شد که ترجیح میدادم با همین فرمان ادامه بدهم و در عین بی حوصله گی محض سخت نگیرم و از قضای روزگار چقدر با همین دست فرمان دوست خوب در زندگی داشتم و در حد مقدوراتم من نیز دوست خوبی برای آنها بودم اما خوب علیرغم آن همه میلها و ارادهها یه جایی ترمز شور زندگی کشیده میشود بی آنکه از دست تو کاری ساخته باشد . در شروع کتاب آنا کارنینا اثر لئون تولستوی جمله زیبایی ست بدین مضمون که انسانهای خوشبخت همه مثل هم هستند اما متاسفانه ما انسان خوشبختی را سراغ نداریم و از طرفی انسانهایهای شوربخت هر کدام شوربختی خود را دارند درست مثل همه شوربختان روی زمین زیرا دنیایی که انسانها بر این کره خاکی برای خود و اطرافیان میآفرینند بجز شور بختی و مفارقت و رنج، نصیبی در آن نیست.
علی