امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچهای بنبست که به منزل پدری ختم میشده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام که نفسش بند بیابد .
طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است هیچی دیگه من هم اجازه میخواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی میوزد حافظ میگوید انگار باد صبا است میگویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا میآید باد حیرون یا شرجی میگوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد میگوییم و حافظ در این جا سکوت را میشکند و تکرار میکند کهباد چه جالب و من میگویم نکنه طبع شعرت گل کرده و میخواهی برای کهباد شعر بسرایی میگوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .
و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم میماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خوردهای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای میماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش میکنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که میتواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم میگویند که شانس یک بار درب خونه آدم را میزند مثل مرگ که یه باراست و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک میداد و من ذوق میکردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه میکرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمیکنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم میبرمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر میخواند از غزل و سپید و نو ....درست مثل کودکی که نمیشود لحظهای ساکتش کرد.
میگفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است میگویم کدام هواپیما!
میگوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .
گفتم نگو؟!
گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .
گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت میخوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم ...گفت راست میگیها .
گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد انگار نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است
گفتم شوخی میکنی !نکنه فکر میکنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
میگفت نه والله جدی میگم .
او مست گل در بر و میدر کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود ...گفت راست میگی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را میگویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی ..
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله میرود...
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبیها...
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس میکنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است سرش را از پنجره بیرون آورده و میخواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی میکنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم
ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار