loading...

حدیث نفس

مثل فراموشی غروب یک مرغ دریایی در انحنای قلب بریده ابرها فرو میروم

بازدید : 68
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 15:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

کتاب و کباب
تعطیلی امروز سه شنبه ۲۵ دیماه ۱۴۰۳ روبروی چراغ قرمز ایستاده بودم که طبق سنوات اخیر چند جوان خشک کن و دستمال بدست جهت تمیز کردن شیشه ماشین حاضر می‌شوند با شرمندگی و آزردگی که کاری از دستم ساخته نیست تشکر می‌کنم و بعد یکی از آن نوجوانان با چهره تکیده که ناشی از سیگار و مواد مخدر باید باشد آمد و گفت می‌شود سوار بشم می‌خواهم بروم به مادرم در قسمت دیگر شهر سر بزنم گقتم بفرما ، آمد و نشست . چراغ که سبز شد حرکت کردیم با سکوتی عمیق در بلوار بین شهری به راهم ادامه دادم تا نرسیده به یک سه راهی با صدای نسبتا بلند گفت آقا ببین تابلو زده کباب با پنجاه درصد تخفیف و من که قبلا تابلو را خوانده بودم با لبخندی آرام گفتم فکر کنم اشتباه خواندی باید کتاب باشد گفت آره درسته کجای دنیا کباب را با پنجاه درصد تخفیف می‌فروشند ؟ گفتم کسی زیاد کتاب را جدی نمی‌گیرد گفت آقا کتاب به چه درد می‌خوره و بعد کلی با هم در خصوص اشتباه خواندن کتاب و کباب خندیدیم .
گفتم غروب سردی ست گفت آره خیلی سرده آدم خیلی زود گرسنه میشه گفتم معلوم است دلت کباب می‌خواست که کتاب را کباب خواندی و باز خندیدیم و من پیچیدم سمت سه راهی بعدی گفت آقا من پیاده می‌شم گفتم مگر دلت کباب نمی‌خواست سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و من ادامه دادم خوب است برویم با هم یه دست کباب بخوریم تازه من هم از صبح تا حالا چیزی نخورده ام گفت نه مزاحم نمی‌شوم و رفتیم دو دست کباب کوبیده سفارش دادم .در چهره خسته اش رضایت عمیقی پیدا بود .
شام امشب در کنار آن نوجوان خیلی چسبید برخاستیم که برویم گفت آقا خیلی لطف کردی، بقیه راه را پیاده می‌روم خونه مادرم همین نزدیکی ست گفتم میدانم ! و بعد سیگارش را روشن کرد و پکی عمیق زد و رفت ... علی

حکایت دزدی امروز
امروز به تاریخ ۱۷ دی ماه ۱۴۰۳ سر ظهری پشت دیوار بیمارستان تامین اجتماعی دزدانی ناشی به کاهدان زدند زیرا تصور می‌کردند حداقل یه گوشی همراه دارم به بهانه‌‌‌ای کنارم توقف کردند و پرسیدند ساعت داری آقا گفتم نه ساعت همراهم نیست گفتند خوب تلفن همراهت را بده گفتم متاسفانه همراهم نیست آن که پشت ترک موتورسیکلت بود چند قدمی‌آمد جلو و خنجر کوچکی را از جیب کاپشنش بیرون کشید که تیغی بر پیراهنم بکشد بعد پشیمان شد و پشت ترک نشست و به همراه دوستش دور شدند فکر کنم از موی سفیدم خجالت کشیدند اما خوب گفتم مروری کرده باشم بر دزدی‌های کوچک و بزرگی که شاهد بودم از دزدیدن دوچرخه ام در کوچه پس کوچه‌های مشهد تا دوچرخه فرزندم از درب منزل که هر چه دویدم به دزدک نرسیدم و بعد قاپیدن تلفن همراه مردم در چهار راه فاطمی تهران تا مدرسه‌‌‌ای که روبروی آپارتمان خانه فرزندم بوده و فریاد و استغاثه کسانی که همه خاطراتشان در همان گوشی بوده و بعد در چند روز اخیر شاهد دزد نوجوانی بودم که موتوسیکلت پیرمردی را از کنار مغازه برداشت و بسرعت در خیابان اصلی متواری شد . بیچاره صاحب موتور داشت توی سر می‌زد و نوجوان دزد در حال پرواز بود .
با دیدن همین تجربه‌ها سر ظهری که دارم می‌روم پیاده روی نه ساعت را که یادگاری فرزندم بمناسبت تولدم بوده را با خودم میبرم و نه تلفن همراهم را مگر یک کتاب که زیر بغلم می‌گیرم و شروع به قدم زدن می‌کنم . یقین دارم کسی برای کتاب و کتاب خوان تره خرد نمی‌کند و دیگر اینکه علیرغم همه این تخم مرغ دزدی‌ها که شاهد بوده ام اما هیچکس به پای شتر دزدی چون خاوری مدیر عامل اسبق بانک ملی ایران و هموزن‌های متعدد و متنوع چون ایشان نمی‌رسد که در عالم دزدی برندی ست برای خودش.و سعدی علیه الرحمه می‌فرماید ....
ببری مال مسلمان چو برند مالت را
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست علی

سرمایه داران جهان متحد شوید
یادش بخیر از اواسط قرن نوزده میلادی مانیفست و بیانیه ای از یک شخص انسان دوست زیر چتر فلسفه آلمانی منتشر شد بدین مضمون که کارگران جهان متحد شوید و بعد ادامه داد که کارگران اندکی از زحتمکشانند پس بیاییم و بنویسیم زحمتکشان جهان متحد شوید برای اینکه جهان عادلانه‌‌‌ای بسازیم و خلاصه جسم و جان و خان و مانش را در این راه به ودیعه گذاشت .
اما اینک که این یادداشت را می‌نویسم یعنی یادی از آن بیانیه در سال ۱۸۴۸ و ماجرای کمون پاریس نزدیک به یکصد و هفتاد سال می‌گذرد. و بعلاوه از فلسفه انقلابی و عدالت خواهانه علیرغم اراده‌‌‌ای که در بانیان اولیه بود اما آبی برای زحمتکشان در آن دیگ نجوشید و هیچ اتفاق خوش آیندی رقم نخورد تا رسیده ایم به ربع پایانی قرن ۲۱ میلادی و حالا شعار روز دنیا شده است که راست‌ها و سرمایه داران جهان متحد شوید برای خوردن اندک قوتی و نانی اگر بر روی زمین مانده باشد و من شخصا فکر می‌کنم عناصر قدرت و ثروت با هر دوز و کلکی شده زودتر همدیگر را پیدا می‌کنند و آتش کینه به جان بیچارگان می‌زنند . و در آخر می‌رسم به قسمت پایانی از یک شعر بلند شارل بودلر فرانسوی که سرود من بر سرنوشت پلیدترین حیوانات رشک می‌برم زیرا همواره می‌توانند کلاف پیچیده روزگار را به نفع خود گشوده و مصادره نمایند. علی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۰۳

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 71
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 15:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

قصه تلخ جنگ
اوایل دی ماه ۱۴۰۳ است در حالت بین خواب و بیداری دارم این یادداشت را می‌نویسم . یکی از بهترین کتاب‌های ضد جنگ که سالها پیش خوانده بودم رمانی ست با عنوان در جبهه غرب خبری نیستنویسنده کتاب اریش ماریا رمارک آلمانی ست که حکایت هفت سرباز در جبهه را توصیف می‌کند . اهمیت کتاب علاوه بر پیام ضدیت با جنگ ملیت نویسنده است که اهل کشوری ست که آغازگر دو جنگ بزرگ اول و دوم جهانی بوده است .
دراین قصه سرنوشت هفت سرباز آلمانی را دنبال می‌کنیم با آنها می‌خندیم ،عشق ورزی می‌کنیم اندوهگین می‌شویم گریه می‌کنیم و سرانجام با آنها می‌میریم .
این رمان به ما می‌گوید در جنگ همه قربانی هستیم بنابراین آغاز جنگ ورود به جهنمی‌ست که پایانی ندارد. در توصیف شاعرانه کتاب آلتون جان خواننده شهیر بریتانیایی بر اساس این رمان ترانه‌‌‌ای خوانده است بدین مضمون که در جبهه غرب خبری نیست،هیچ کس نمی‌بیند جوانی در خاک بیگانه خفته، هیچکس فرصت نمی‌کند کشته‌‌‌ای را خاک کند، سرزمینی که تخم جنگ در آن کاشته می‌شود و خون سربازی فرو می‌ریزد هیچ درختی جوانه نخواهد زد علی

این نیز بگذرد
در این شب شنبه اول دی ماه ۱۴۰۳ بعد از احساس خستگی مفرط از منزل خارج شدم و تن را به پیاده روی پشت دیوار سپاه سپردم. باد سرد و آزار دهنده‌‌‌ای ست اما به خستگی و تن آسایی ترجیح دارد گاهی علیرغم کج تابی زمانه می‌توانی با ساده ترین چیزها یه اتفاق بهتر را برای خودت رقم بزنی و به تعبیری تا زنده‌‌‌ای نباید تسلیم شد ، شده است با یک پیاده روی ساده .
در ادامه آمدم و زیر طاق آسمان سرد شب اول دی برای زمانی چند بر روی نیمکت نشستم و به فضای یه قصه کوتاه نویسندگان و یه شعر شاعران رفتم این طور که وقت سپری می‌شود کلی احساس سود و ثمر عمر رفته می‌کنم .
بهر جهت بهتر آنست که از لحظات زندگی تا عمر باقی ست به نحو درست استفاده شود تا بعد چه پیش اید مهم نیست و سپس به ستاره زهره نگریستم که درخشان‌تر از هر شب قلب آسمان را روشن کرده است و این نیز از فرصت‌های پایان پاییز بی باران است و شروع زمستانی که مژده بخش سوته دلانی در آرزوی باد و باران .
خوب میدانم زمین سرد و تشنه است و هزاران چرنده و پرنده در آرزوی قطره‌‌‌ای آب زیر بار و بنه‌‌‌ای بیتوته کرده اند جدا از چوپانان و گله داران در صحرا که با یک فصل خشک رویاهایشان بر باد میرود و من همواره آرزو دارم که رویای هیچ جانداری در هستی برباد نرود علیرغم آنانکه سر در توهم اوهام و خیالات قدرت و قداست افکار واهی خویش دارند و مگر به نبود و نیستی غیر از خود نمی‌اندیشند در حالیکه ادبیات عرفانی و رندانه ما از مولانا تا حافظ در شعر و ابوسعید ابی الخیر و عین القضات همدانی به نثر همواره به غیر خود می‌اندیشند و خطاب به خطاط که بر حال و احوال هستی ناظر است و سه گونه خط نبشتی و آن خط که همه را به نیکی و نیکفرجامی‌طلب کند خط سوم است که خط اوست و خط یکم و دوم در دیده بینای وی مگر انحصار خودی و غیر خودی نخواهد دید چنین مباد !.
این دی ماه نیز در گذر چهارمین سال رنج مضاعفی ست که از داغ فرزند می‌کشم اما پر پرواز همین آسمان پاک و ستاره روشن بالای سرم و درختان سبز و چمن آرایی اطرافم و صدای مستی آور وزق‌ها کمک می‌کنند که هستی را با همه پستی و بلندی‌هایش همانگونه بپذیرم که هست و در خلوت دل خونین خویش زمزمه کنم این نیز بگذرد.....علی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۱۷

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 318
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 8:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

انسانیت در زندان
در باره داستایفسکی اگر بگویی زیاد خوانده ام یا نوشته ام حقیقتا با وام رفتن از یکی از رمانهای ایشان ابله‌هانه ست! آثار ایشان حکایت رنجی ست که نویسنده در برخورد با رذالت‌ها و نادانی انسانهای پر مدعا می‌برد . کسانی که جهان را ملک مطلق خویش می‌دانند و با حربه قدرت و تکیه بر استبداد رای، فضایی ستم پیشه مستقر کرده اند.

او نویسنده‌‌‌ای ست با سبک رئالیسمی‌که انسانی ست وبی هیچ کم و کاست تضاد‌های حاکم را می‌بیند و چون نابغه عرصه داستان است آن تضادها را بی رحمانه در دل قصه‌ها یش جای می‌دهد. مظالمی‌که گویی تمامی‌ندارد و بشر هر چه جلوتر می‌رود گودال تضادها بیشتر و عمیق تر می‌گردد چنانکه ما امروز بعد از دو قرن از عمرآن نویسنده نابغه کماکان شاهد مصائب بی شما بشری هستیم.
آثار این نویسنده بزرگ اقیانوسی ست که هیچش کرانه نیست و حالا حکایت من و خواندن مرتب آثار ایشان است که با هر بار خواندن به کشف و مکاشفه‌‌‌ای از عبارت فعل و انفعال عمل و گفتار در شخصیت‌های داستانها می‌رسم چنانکه رمان خاطرت خانه مردگان "
the house of the dead " شرح حکایتی از سرنوشت دردناک خود داستایوفسکی ست که با گروه انقلابی و آنارشیست قرن نوزدهم پتراشفسکی بعد از دستگیری تا پای چوبه دار می‌رود و بعد که بسلامتی از آن معرکه جان بدر میبرد به سبک اول شخص مفرد زندگی نویسنده را در زندان شرح می‌دهد و هر آن در سرگذشت‌ها گریزی می‌زند به جایی که به تعبیر خودش پلشتی و پستی آدمی‌ست.
بعلاوه می‌توان اضافه کرد ایشان چیزی را توصیف می‌کند که در عین واقعی بودن آرزویی به سمت رویای انسانی زیستن است که شاید بهتر باشد این رویا را اینگونه تعریف کرد ماجرای "انسانیت در زندان".
باری رمان خاطرات خانه مردگان حکایت مردمان تیره روزی ست که دلیلی منطقی برای این تیره روزی ندارند مگر اینکه سرنوشت برای آنان اینگونه رقم خورده است.

ماهشهر ع-بهار

سروده برنگ آفتاب و آب
هر روز بهار که می‌گذرد
من انگار
به پاییز نزدیکتر می‌شوم
همچنانکه هر روز پاییز که می‌گذرد
به بهار!
زندگی تغییر و تکرار فصلهاست
من اما
در جایی زندگی می‌کنم
که فصلها جنوبی هستند
بی شکوفه صورتی رنگ گیلاس در بهار
بی رنگین‌کمان برگهای اقاقیا در پاییز
سرزمین من
همه صحرا و دریاست
برنگ آفتاب و آب

ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۳۰

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 364
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 1:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

ایران زمین!

دارم کتاب مرزهای ناپیدا اثر قلم شریف وشیرین دکتر اسلامی‌ندوشن را می‌خوانم همین ابتدا اشاره کنم بی مبالغه تمام آثار ایشان برجسته و خواندنی ست و هر آن گوشه اشاره‌هایی ناب به فرهنگ ایران زمین دارد .
او که عاشق ایران است در این کتاب جایی اشاره می‌کند که فرهنگ و تمدن این سرزمین مثل ماه است که همیشه دو رویه دارد یک رویه تاریک و ناپیدا و رویه دیگر روشن و تابناک ...نیمرخ تاریک معمولا برمیگردد به زمانه‌های انحطاط همراه با خرافی ترین برداشت‌ها از زندگی و آن سوی روشن آن واجد والاترین اندیشه‌های بشری که در ذاتش مستتر است .
لذا همین رویه دو گانه یاس و امید باعث دوام و ماندگاری ایران شده است .
این فرهنگ با همه خوب و بدش به بهای خون دل و مشقت فرد فرد ایرانیان تا امروز به بار نشسته است. مرز ناپیدایی که شمالش تا مرزهای روسیه می‌رسد و شرقش که از هند می‌گذرد و تا کاشغر چین میرود و جالب است که در همه این فلات پهناور شما بی آنکه ارتباطی با مرزهای ایران کنونی داشته باشی ناخودآگاه با هویتی ایرانی روبرو می‌گردی و این ویژگی شامل کمتر ملت و تمدنی بر روی زمین است که این همه جاذبه ناشی از همذات پنداری وی باعث پیوستگی و قوام و دیرپایی فرهنگ و تمدنش میگردد .
تهران ع-بهار

براین زادم و هم براین بگذرم!

سروده این خاک عزیز
چقدر می‌گویند
بی ایما و اشاره
بی حرف و حدیث اضافه
شما این چمدان لعنتی را
که بار عشق و مکافات است
بردارید
و از اینجا بروید
جایی دور در غربت
مثل آن ستاره

بعد از غروب آفتاب
در زمستانی سرد
و پشت هر غباری که خواستید
گم شوید
انگار که
برای بره‌ها تعیین تکلیف می‌کنند
و من مثل اجدادم
در این کوچه بنبست
و من مثل پدر و مادرم
در این خاک آشنا
که حالا مزار آنان است
این چمدان را و این سفر را دوست ندارم
حتی اگر برای تصرف ستاره سهیل باشد
در آن سوی دریاها
باری من به شماره شناسنامه ۵۲۴

صادره از ماهشهر
اجازه نمی‌دهم به شما
برای من و این خاک عزیز
تعیین تکلیف کنید

باری بر این زادم و هم بر این بگذرم!
ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۰

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 346
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

سروده حادثه‌های بد!
چشم انداز دلگیری ست دریا
واین روزهای سیاه
چرا که تو نیستی
تا پریان دریایی
از رخصت آفتابت
سونای لبخند گیرند
و ماهیان بی واهمه صیادان
به نظاره آیند
*****
قایقها اما
عروسکانی پلشتند
با تورهای آویزان
تنابهای ریخته
چون تاولی بریده
بر لبان خشک ساحل
*****
مرغان طوفان
از آزادی پرواز در هراسند
نهنگان از تماشای آسمان
در عجبم
که هرآن حادثه‌های بد و بدتر
تکرار می‌شوند

ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۲

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 366
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

اعترافات تولستوی
در این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری آدمی‌را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی‌قله کوهی کرده است که سزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذهنم متبادر می‌شود که راستی اصل زندگی چیست و کجاست و دلیل موجه ما برای این همه زندگی از برای چیست ؟که با حب و بغضی از سر تعصب و خامی‌بر سر دستمالی ناچیز که این چند روزه حیات است ،قیصریه‌‌‌ای را به آتش می‌کشیم ؟تولستوی در کتاب اعترافات می‌نویسد زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست .
اصلا و ابدا برای چه باید به آب و آتش زد و زندگی کرد ؟براستی اندکی فقط اندکی به فکر ناقص هر کدام از ما از شاه تا گدا آمده است که آیا می‌توانیم برای زندگی اصولی قائل باشیم و یا در پی معنایی عمیق به کشف و مکاشفه‌‌‌ای از سر معرفت برسیم؟اینها پرسش‌های ساده و بی جواب است که هر آن آزارم می‌دهند و اما این که قابل تحمل است، نه چون هملت ترس از دنیای آن سوی مرگ بلکه نوعی بزدلی و پوست کلفتی علیرغم اشراف به این پوچی و دریغ محض باز وادار می‌کند که دستی از سر استیصال بر سر این چند روزه زندگی نکبت بار بکشیم .

باری من بین اعترافات تولستوی و هملت شکپیر و هرج و مرج گویی خویش سرگردانم.

تولستوی در کتاب اعترافات! خویش می‌نویسد اعترافات دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسانها ندارند دقت که می‌کنی هر آدمی دقیقا زندگی شخصی را جدا از آموزه‌های دینی پیش می‌برد .
به عبارتی از نگاه تولستوی در ابتدای اندیشه فلسفی به جهان او دین و زندگی را دو پدیده کاملا مجزا می‌داند که هر کدام راه خود را می‌روند .
او در جایی از کتاب اشاره می‌کند آنجا که فکر می‌کنیم ایمانی هست جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست و سپس ادامه می‌دهد مثل یک مومن مسیحی کلماتی را تکرار می‌کنیم ،صلیبی می‌کشیم و آنگاه در برابر پدر مقدس تعظیم می‌کنیم ،اینها که انجام میدهیم همه اعمالی مطلقا بی معنا هستند.و در آخر تولستوی بدنبال معنای زندگی ،ایمان به بهتر شدن را تنها راه درست زیستن در زندگی انسان می‌داند
وی در بخشی از کتاب اعترافات اشاره‌‌‌ای به افسانه‌‌‌ای شرقی می‌کند و آن را به زندگی بشر ربط می‌دهد. طبق این افسانه انسان در حال فرار است از دست درنده‌‌‌ای وحشی اما به درون چاهی سقوط می‌کند که در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست. حال انسان نه جرئت بیرون امدن را دارد نه جرئت رها کردن خود را در دهان اژدها. پس به ناچار به شاخه‌های اطراف چاه پناه می‌برد که موش‌ها در حال جویدن تارها هستند.اما چنگ می‌زند و خود را معلق در چاه تعلقات نگه می‌دارد هر دو سوی این راه تباهی ست و انسان نیز این را خوب می‌داند ولی در همین خیال متوجه چکیدن قطرات عسل از روی شاخه می‌شود و با تقلا زبانش را برای لیسیدن به عسل می‌رساند. شاید همه زندگی همین چند قطره عسل باشد که شیرینی معلق بودن مابین دو مرگ را توجیه می‌کند ...و نتیجه می‌گیرد که آیا در زندگی معنایی هست یا همه رنج‌ها و تلاش‌ها بی معناست و با مرگ به آخر می‌رسد

منتقدین ادبیات داستانی تولستوی را پیامبر داستان نویسی می‌نامند .
او جمله‌‌‌ای دارد بدین مضمون که تعریف جامعی از خواستگاه و شاید هم پرت شدگی آدمی‌ست "همه می‌خواهند بشریت را تغییر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی‌اندیشد " .
فکر کنم این جمله شامل همه تاریخ بشریت از آدم تا اکنون می‌گردد که هرکه آمد خواست دنیا را عوض کند بی آنکه در فکر عوض کردن خود باشد عوضی !
به عبارتی تا آدمی‌نداند که چقدر عوضی ست پی به راه چاره عبور از بحران نخواهد برد .
ماهشهر از دفتر یادداشتها ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۲

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 314
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

سخت جانی من !
دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم ...از ماهشهر تا تهران آنچنان مسیر خلوت بود که میشد شماره خود روهای بین راهی را بخاطر سپرد و تازه نوع خودرو را مشخص کرد و من نیز در این مسیر هزار کیلو متری ماهشهر تا تهران آنقدر سرگرم شماره‌ها و نوع خودروها بودم که باد و باران و بوران و اندکی برف سبک بین اراک و بروجرد را پاک فراموش کردم .توی راه هم که با وضعیت کرونایی ایجاد شده مجال ایستادن و نفسی تازه کردن نبود یه تیکه نون ساندویچی می‌گذاشتم توی دهان نرسیده به حلق و بالای‌‌ان‌یه قلوپ از شیشه آب معدنی که تازه کلی بوی الکل گرفته بود آب می‌نوشیدم و البته مسیر خلوت یه حسنی داشت که مثل هر ساله از تصادفات خبری نبود .بعد از اراک هم تصمیم گرفتم از سلفچگان بزنم به سمت ساوه که بوی قم به مشامم نرسد هر چند مسیر اندکی دورتر می‌شد و خلاصه چشم باز کردم دیدم تهران میدان آزادی هستم و باران هم شلاقی می‌بارد لذا ایستادم و زیر باران بهاری برج آزادی خسته از گردش ناملایم روزگار را تماشا کردم و بر عمر رفته خویش کلی هم خندیدم که ... شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
تهران اول فرودین ۹۹ ع-بهار

سروده هموطن
کاش میشد مثل هر سال
بهار را صدا بزنیم
نوروز را ستایش کنیم
سفره هفت سین را
ماهی تنگ بلور را
بوی خوش مردم وطن را
در حوالی میدان آزادی
دلم می‌خواهد
مثل غازهای سرخوش
در غروبی ملایم و ابری
بی رعب از تیر و تفنگ
به شمال بروم
یا در شالیزارها بیتوته کنم
چقدر دلم برای دستانت
چقدر دلم برای بوسه‌هایت
تنگ شده است هموطن
ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۷

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 402
دوشنبه 25 اسفند 1398 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

انسان گرگ انسان !
جمله معروف و بدبینانه توماس‌هابز فیلسوف انگلیسی که انسان گرگ انسان است و از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست .
بعلاوه توماس‌هابز در کتاب وضع بشر اضافه می‌کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام بلاست .!
و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید‌هابز طبیعی است بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که زندگی را در وحشت و نگرانی و جنگ و ستیز غرق کرده است .
این شرایط غمبار از‌هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است بعلاوه یاد آور زمانه ماست .
ماهشهر ع-بهار

سروده دنیا و شراب
در این پیاله
که نام دیگرش دنیاست
شرابی تلخ می‌باید
که مرد افکن بود زورش
در اولین ایستگاه مارا پیاده کردی آقا
یکی مانده به آخر
کسی نیست تا پیاده کنی
حالا منتظر باش
قطار بی لکوموتیو ران
تو را به قعر دره بفرستد
مرد حسابی! این دنیا
مثل همه ما
نه دین دارد و نه ایمان
اگر کج دار و مریز هم راه می‌رود
به میمنت همان پیاله شرابی ست
که در آغاز بر پیشانی عالم زد

ماهشهر ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۲۳

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 409
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 1:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

تعریف عشق !
امروز دیدار با دوستی پیش آمد که کلی تجدید خاطره قشنگ از سالهای دور را با خود داشت .همان سالها که با چشم در چشم طرف انداختن یک دل نه صد دل عاشق می‌شدیم و با رفتن به ته یک کوچه خاطره همه را باد هوا می‌دادیم و بعد با یه له له بازی کودکانه می‌زدیم زیر خنده و خلاصه از آن بازیهای سرخوشانه نوجوانی کلی کیف می‌کردیم و حالا بعد از گذشت عمری بصورت تصادفی به هم می‌رسیم با سر و صورتی شکسته و پیران و ناتوان و دوستم با همان خنده‌های نوجوانی تکرار می‌کند
هر چند که پیر و شکسته و ناتوان شدم
اما باز چون که تو را دیدم جوان شدم
بعد از کلی دیده بوسی گفتم هنوز هم به قیمت خرابی شعر مردم رنگ و لعاب جوانی به خود می‌گیری...و من تکرار می‌کنم :
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
و بعد جدی می‌پرسد راستی علی بعد از سالها توانستی تعریفی برای عشق بیابی گفتم ساده است دوست من بهترین تعریف برای عشق همان خوب زندگی کردن است اگر که از دلت جواب بگیری ! گفت چقدر قشنگ و کامل.
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

سروده رفقای بیمار از ناظم حکمت

ما شفا خواهیم یافت

دردها و رنج‌هامان پایان می‌پذیرند

آرامش خواهد آمد

آرام آرام

در غروبی گرم

از شاخه‌های سبز سنگین فرو خواهد ریخت

رفقای بیمار

اندکی بیش دوام آرید

بیرون در مرگ نه

که زندگی

در انتظار ماست

بیرون در جهانی پر شور نشسته

مثل یک لیمو خشکیدن

مثل یک شمع آب شدن

مثل یک درخت افرا فروافتادن

در شان ما نیست

ما نه لیموییم

نه شمع

نه درخت افرا

ما مردمیم!

می‌دانیم چگونه امید را با دارو در هم بیامیزیم

چگونه به پا خیزییم

زندگی کنیم

و باز بیابیم طعم نمک،

خاک و آفتاب را

ناظم حکمت به انتخاب ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۱۵

علی ربیعی(ع-بهار)

بازدید : 323
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حدیث نفس

امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه‌‌‌ای بنبست که به منزل پدری ختم می‌شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است هیچی دیگه من هم اجازه می‌خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می‌وزد حافظ می‌گوید انگار باد صبا است می‌گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می‌آید باد حیرون یا شرجی می‌گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می‌گوییم و حافظ در این جا سکوت را می‌شکند و تکرار می‌کند کهباد چه جالب و من می‌گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می‌خواهی برای کهباد شعر بسرایی می‌گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می‌ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده‌‌‌ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می‌ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می‌کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می‌تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می‌گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می‌زند مثل مرگ که یه باراست و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می‌داد و من ذوق می‌کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می‌کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی‌کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می‌برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می‌خواند از غزل و سپید و نو ....درست مثل کودکی که نمی‌شود لحظه‌‌‌ای ساکتش کرد.
می‌گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می‌گویم کدام هواپیما!

می‌گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می‌خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم ...گفت راست می‌گی‌ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد انگار نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است
گفتم شوخی می‌کنی !نکنه فکر می‌کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می‌گفت نه والله جدی می‌گم .
او مست گل در بر و می‌در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود ...گفت راست می‌گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می‌گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی ..
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می‌رود...
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی‌ها...
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می‌کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است سرش را از پنجره بیرون آورده و می‌خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می‌کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۰۱

علی ربیعی(ع-بهار)

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 3104
  • بازدید کلی : 9106
  • کدهای اختصاصی