سروده اشکها
عشق ناشناس میآید و
ناشناس میرود
مثل مرگ نیست
که عریان میآید و
عریان میبَرَد
اشکها اما
بر گونه که مینشینند
رازی پنهان دارند
علی
سروده قاب سوخته
بگذارید
هواپیماها از فرودگاه برخیزند
قطارها
از ریل پیاده شوند
و اتوبوسها
با آهنگ برگهای زمستانی جاده برقصند
خیالی نیست
چمدانها همواره
رویای عزیزان را
در قاب سوخته خویش
نگه میدارند
علی