بارهستی
میلان کوندرا
نویسنده کتاب
بار هستی میلان کوندرااست قصهای ست با احساسی شاعرانه و تخیلی قوی که نویسنده در فضای ملتهب کشورش بعد از بهار پراگ و اشغال آن توسط بیگانه با اشتیاق در پی یافتن معمای زندگی ست وی در این سیر و سفر هیجان انگیز چون سقراط در پی پرسشی ست اما بدنبال یافتن معنایی و پاسخی تازه نیست زیرا همه چیز فقط یک بار اتفاق میافتد و بعد از هر اتفاق داستانی رقم میخورد که به زمان گذشته تعلق دارد و تو بهر قیمتی تسلیم وضع موجود حبس و حصار کشورت بعد از اشغال شدهای .
گاهی با آدمایی روبرویی میشوی که مثل کنه به زندگی چسبیده اند و تو را با حضورشان آزار میدهند و چون سلاحی در دست دارند آزادی و انتخاب را از تو صلب میکنند تازه تو نمیتوانی با آنان که مثل بختک روح و روانت را آزار میدهد ارتباط برقرار کنی و در این مواقع است که همه چیز در عین غلط بودن تحمل پذیر هم باید باشد
.
زیرا تو در یک نظام ایدئولوژیک زندگی میکنی که نیاز به پرسش و پاسخ ندارد و در هر حال همه چیز از نظر او درست پیش میرود حتی اگر همه به این یقین رسیده باشند که قصه از اساس غلط است در حالی که تو مثل این همه آدم فقط یکبار برای تمرین یا اصل بازی وارد زمین میشوی و اگر در این فرصت، اندکی قدرت انتخاب یا پرسش نداشته باشی بی آنکه به مراد مطلوب برسی از صحنه روزگار محوت میکنند
.
تصور اینکه تو قوی هستی و میتوانی این بار سنگین را حمل کنی و در مقابل تقدیری که آنان برایت رقم زده اند تاب بیاوری بیهوده است زیرا همه مسیرهایی که فکر میکردی راه رسیدن به آزادی ست را به هر وسیله ممکن بسته اند و تو باید مثل این همه مردم که سرشان پایین در خیابان در حال رفت و آمدند چون مورچگان تسلیم و بی اراده بگذری و در ادامه زمانی میرسد که نه عشقی و علاقه ای و نه وطنی مانده فقط به این نتیجه میرسی که همه چیز را از دست داده ای.
کتاب بار هستی را میلان کوندرادر سال ۱۹۶۸ همزمان با حمله ارتش پیمان ورشو به چک اسلواکی موسوم به بهار پراگ نوشته است قهرمان رمان پزشکی ست بنام توما و شرحی ست از وضعیت زندگی هنرمندان و روشنفکران چکسلواکی بعد از بهار پراگ است . توما که پزشکی معروف است بعد از انتقاد از جمله شوروی به کشورش در شرایطی سخت شغلش را از دست میدهد اما در عین حال همچنان بدنبال راهی برای عبور از بحرانها سفری هیجان انگیز را درپیش میگیرد برای حل ماجرای تلخی که بر سر ملتش بر اثر یک تهاجم خود خواهانه پیش آمده است . علی
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
گاهی فکر میکنم همه حرفهایم را که از دل برآمده نوشته ام یا سروده ام اینکه البته بر دل نشسته باشد را نمیدانم و حالا بعد از عمری در این جمعه شب ۱۷ اسفند ۱۴۰۳ احساس میکنم تهی
از هر حرف و حدیثم مثل این همه آدم که میایند و میروند و دغدغهای ندارند مگر اینکه شنونده و بیننده خوبی برای جهان باشند و بعضیها که میمانند و زیاد حرف میزنند و گاهی زیادی حرف میزنند و خود نمیدانند که با این همه حرفهای تکراری که میزنند چون سیلی به صورت ، سوهان روح شنوندهها هستند اما خوب یه واقعیت تلخ در عالم انسانی همین جلوه گری ست که دست از سر آدمیتا زنده است بر نمیدارد و همواره دوست دارد در میان جمع حاضر و غایب خودی بنماید نه چون این بیت سعدی که من در میان جمع و دلم جای دیگر است . علی
زمین سوخته
زمان و مکان و حرکت از موضوعات به ظاهر پیش پا افتاده و در عین حال پیچیده حیات بشری ست
.
یعنی پیچیده برای علم و عالمِ دانش و فلسفه، و بدیهی و واقعیت ساده برای دیگران و خلاصه خیلی از غصهها و رنجهای دنیا از همین مسائل سهل و ممتنع در زندگی بشر ناشی میشود
.
مثل همیشه سخت مشغول داستان سراییهای اختصاصی خود از حکایات پیش پا افتاده بشری هستم و همواره در جستجوی معنای زندگی روح و روانم را درگیر میکنم از عشق و دلدادگی تا مفهوم رنج هجران و جدایی
.
از اینکه مثل هر بشری باید این دار مکافات را تحمل کنم بسیار متاسف و متاثر هستم که از آمدن و رفتن ما دودی به هوا برنخاست و همواره
چون قهرمانان بیچاره رمانهای داستایفسکی به پای خود به دامگاه تسلیم و بلا کشیده شدیم
.
بعلاوه داشتم به این فکر میکردم که نفرت انسان را سنگدل میکند و کسانی که نفرت میکارند قطعا زمین سوخته درو میکنند. تصور کن در دنیایی زندگی میکنیم که اطرافمان همه جا تخم نفرت میکارند.
علی