loading...

Content extracted from http://alibahar.blog.ir/rss/?1581162920

بازدید : 244
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 8:23

انسانیت در زندان
در باره داستایفسکی اگر بگویی زیاد خوانده ام یا نوشته ام حقیقتا با وام رفتن از یکی از رمانهای ایشان ابله‌هانه ست! آثار ایشان حکایت رنجی ست که نویسنده در برخورد با رذالت‌ها و نادانی انسانهای پر مدعا می‌برد . کسانی که جهان را ملک مطلق خویش می‌دانند و با حربه قدرت و تکیه بر استبداد رای، فضایی ستم پیشه مستقر کرده اند.

او نویسنده‌‌‌ای ست با سبک رئالیسمی‌که انسانی ست وبی هیچ کم و کاست تضاد‌های حاکم را می‌بیند و چون نابغه عرصه داستان است آن تضادها را بی رحمانه در دل قصه‌ها یش جای می‌دهد. مظالمی‌که گویی تمامی‌ندارد و بشر هر چه جلوتر می‌رود گودال تضادها بیشتر و عمیق تر می‌گردد چنانکه ما امروز بعد از دو قرن از عمرآن نویسنده نابغه کماکان شاهد مصائب بی شما بشری هستیم.
آثار این نویسنده بزرگ اقیانوسی ست که هیچش کرانه نیست و حالا حکایت من و خواندن مرتب آثار ایشان است که با هر بار خواندن به کشف و مکاشفه‌‌‌ای از عبارت فعل و انفعال عمل و گفتار در شخصیت‌های داستانها می‌رسم چنانکه رمان خاطرت خانه مردگان "
the house of the dead " شرح حکایتی از سرنوشت دردناک خود داستایوفسکی ست که با گروه انقلابی و آنارشیست قرن نوزدهم پتراشفسکی بعد از دستگیری تا پای چوبه دار می‌رود و بعد که بسلامتی از آن معرکه جان بدر میبرد به سبک اول شخص مفرد زندگی نویسنده را در زندان شرح می‌دهد و هر آن در سرگذشت‌ها گریزی می‌زند به جایی که به تعبیر خودش پلشتی و پستی آدمی‌ست.
بعلاوه می‌توان اضافه کرد ایشان چیزی را توصیف می‌کند که در عین واقعی بودن آرزویی به سمت رویای انسانی زیستن است که شاید بهتر باشد این رویا را اینگونه تعریف کرد ماجرای "انسانیت در زندان".
باری رمان خاطرات خانه مردگان حکایت مردمان تیره روزی ست که دلیلی منطقی برای این تیره روزی ندارند مگر اینکه سرنوشت برای آنان اینگونه رقم خورده است.

ماهشهر ع-بهار

سروده برنگ آفتاب و آب
هر روز بهار که می‌گذرد
من انگار
به پاییز نزدیکتر می‌شوم
همچنانکه هر روز پاییز که می‌گذرد
به بهار!
زندگی تغییر و تکرار فصلهاست
من اما
در جایی زندگی می‌کنم
که فصلها جنوبی هستند
بی شکوفه صورتی رنگ گیلاس در بهار
بی رنگین‌کمان برگهای اقاقیا در پاییز
سرزمین من
همه صحرا و دریاست
برنگ آفتاب و آب

ماهشهر ع-بهار

اخطار حدیییی همه بخواننتد (بخدا سر کاری نیست)
بازدید : 288
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 1:25

ایران زمین!

دارم کتاب مرزهای ناپیدا اثر قلم شریف وشیرین دکتر اسلامی‌ندوشن را می‌خوانم همین ابتدا اشاره کنم بی مبالغه تمام آثار ایشان برجسته و خواندنی ست و هر آن گوشه اشاره‌هایی ناب به فرهنگ ایران زمین دارد.
او که عاشق ایران است در این کتاب جایی اشاره می‌کند که فرهنگ و تمدن این سرزمین مثل ماه است که همیشه دو رویه دارد یک رویه تاریک و ناپیدا و رویه دیگر روشن و تابناک ...نیمرخ تاریک معمولا برمیگردد به زمانه‌های انحطاط همراه با خرافی ترین برداشت‌ها از زندگی و آن سوی روشن آن واجد والاترین اندیشه‌های بشری که در ذاتش مستتر است .
لذا همین رویه دو گانه یاس و امید باعث دوام و ماندگاری ایران شده است.
این فرهنگ با همه خوب و بدش به بهای خون دل و مشقت فرد فرد ایرانیان تا امروز به بار نشسته است. مرز ناپیدایی که شمالش تا مرزهای روسیه می‌رسد و شرقش که از هند می‌گذرد و تا کاشغر چین میرود و جالب است که در همه این فلات پهناور شما بی آنکه ارتباطی با مرزهای ایران کنونی داشته باشی ناخودآگاه با هویتی ایرانی روبرو می‌گردی و این ویژگی شامل کمتر ملت و تمدنی بر روی زمین است که این همه جاذبه ناشی از همذات پنداری وی باعث پیوستگی و قوام و دیرپایی فرهنگ و تمدنش میگردد.
تهران ع-بهار

براین زادم و هم براین بگذرم!

سروده این خاک عزیز
چقدر می‌گویند
بی ایما و اشاره
بی حرف و حدیث اضافه
شما این چمدان لعنتی را
که بار عشق و مکافات است
بردارید
و از اینجا بروید
جایی دور در غربت
مثل آن ستاره

بعد از غروب آفتاب
در زمستانی سرد
و پشت هر غباری که خواستید
گم شوید
انگار که
برای بره‌ها تعیین تکلیف می‌کنند
و من مثل اجدادم
در این کوچه بنبست
و من مثل پدر و مادرم
در این خاک آشنا
که حالا مزار آنان است
این چمدان را و این سفر را دوست ندارم
حتی اگر برای تصرف ستاره سهیل باشد
در آن سوی دریاها
باری من به شماره شناسنامه ۵۲۴

صادره از ماهشهر
اجازه نمی‌دهم به شما
برای من و این خاک عزیز
تعیین تکلیف کنید

باری بر این زادم و هم بر این بگذرم!
ماهشهر ع-بهار

درمان بواسیر در تهران
بازدید : 270
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25

سروده حادثه‌های بد!
چشم انداز دلگیری ست دریا
واین روزهای سیاه
چرا که تو نیستی
تا پریان دریایی
از رخصت آفتابت
سونای لبخند گیرند
و ماهیان بی واهمه صیادان
به نظاره آیند
*****
قایقها اما
عروسکانی پلشتند
با تورهای آویزان
تنابهای ریخته
چون تاولی بریده
بر لبان خشک ساحل
*****
مرغان طوفان
از آزادی پرواز در هراسند
نهنگان از تماشای آسمان
در عجبم
که هرآن حادثه‌های بد و بدتر
تکرار می‌شوند

ماهشهر ع-بهار

TAEMIN 2nd Concert - T1001101
بازدید : 289
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

اعترافات تولستوی
در این آشفته بازار ناشی از کرونا و فرو ریختن این همه آداب پوچ و بی معنی در فرهنگ بشری که چون حصاری آدمی‌را در میان خود گرفته است و دیدن و شنیدن آن همه وقایع غمناک و تراژیک که زندگی را برای آدمی‌قله کوهی کرده است که سزیف وار باید تخته سنگی را بر بالای آن برده و هی این عمل واهی را تکرار کند این فکر به ذهنم متبادر می‌شود که راستی اصل زندگی چیست و کجاست و دلیل موجه ما برای این همه زندگی از برای چیست ؟که با حب و بغضی از سر تعصب و خامی‌بر سر دستمالی ناچیز که این چند روزه حیات است ،قیصریه‌‌‌ای را به آتش می‌کشیم ؟تولستوی در کتاب اعترافات می‌نویسد زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست.
اصلا و ابدا برای چه باید به آب و آتش زد و زندگی کرد ؟براستی اندکی فقط اندکی به فکر ناقص هر کدام از ما از شاه تا گدا آمده است که آیا می‌توانیم برای زندگی اصولی قائل باشیم و یا در پی معنایی عمیق به کشف و مکاشفه‌‌‌ای از سر معرفت برسیم؟اینها پرسش‌های ساده و بی جواب است که هر آن آزارم می‌دهند و اما این که قابل تحمل است، نه چون هملت ترس از دنیای آن سوی مرگ بلکه نوعی بزدلی و پوست کلفتی علیرغم اشراف به این پوچی و دریغ محض باز وادار می‌کند که دستی از سر استیصال بر سر این چند روزه زندگی نکبت بار بکشیم.

باری من بین اعترافات تولستوی و هملت شکپیر و هرج و مرج گویی خویش سرگردانم.

تولستوی در کتاب اعترافات! خویش می‌نویسد اعترافات دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسانها ندارند دقت که می‌کنی هر آدمی دقیقا زندگی شخصی را جدا از آموزه‌های دینی پیش می‌برد.
به عبارتی از نگاه تولستوی در ابتدای اندیشه فلسفی به جهان او دین و زندگی را دو پدیده کاملا مجزا می‌داند که هر کدام راه خود را می‌روند.
او در جایی از کتاب اشاره می‌کند آنجا که فکر می‌کنیم ایمانی هست جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست و سپس ادامه می‌دهد مثل یک مومن مسیحی کلماتی را تکرار می‌کنیم ،صلیبی می‌کشیم و آنگاه در برابر پدر مقدس تعظیم می‌کنیم ،اینها که انجام میدهیم همه اعمالی مطلقا بی معنا هستند.و در آخر تولستوی بدنبال معنای زندگی ،ایمان به بهتر شدن را تنها راه درست زیستن در زندگی انسان می‌داند
وی در بخشی از کتاب اعترافات اشاره‌‌‌ای به افسانه‌‌‌ای شرقی می‌کند و آن را به زندگی بشر ربط می‌دهد. طبق این افسانه انسان در حال فرار است از دست درنده‌‌‌ای وحشی اما به درون چاهی سقوط می‌کند که در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست. حال انسان نه جرئت بیرون امدن را دارد نه جرئت رها کردن خود را در دهان اژدها. پس به ناچار به شاخه‌های اطراف چاه پناه می‌برد که موش‌ها در حال جویدن تارها هستند.اما چنگ می‌زند و خود را معلق در چاه تعلقات نگه می‌دارد هر دو سوی این راه تباهی ست و انسان نیز این را خوب می‌داند ولی در همین خیال متوجه چکیدن قطرات عسل از روی شاخه می‌شود و با تقلا زبانش را برای لیسیدن به عسل می‌رساند. شاید همه زندگی همین چند قطره عسل باشد که شیرینی معلق بودن مابین دو مرگ را توجیه می‌کند ...و نتیجه می‌گیرد که آیا در زندگی معنایی هست یا همه رنج‌ها و تلاش‌ها بی معناست و با مرگ به آخر می‌رسد

منتقدین ادبیات داستانی تولستوی را پیامبر داستان نویسی می‌نامند .
او جمله‌‌‌ای دارد بدین مضمون که تعریف جامعی از خواستگاه و شاید هم پرت شدگی آدمی‌ست "همه می‌خواهند بشریت را تغییر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی‌اندیشد " .
فکر کنم این جمله شامل همه تاریخ بشریت از آدم تا اکنون می‌گردد که هرکه آمد خواست دنیا را عوض کند بی آنکه در فکر عوض کردن خود باشد عوضی!
به عبارتی تا آدمی‌نداند که چقدر عوضی ست پی به راه چاره عبور از بحران نخواهد برد.
ماهشهر از دفتر یادداشتها ع-بهار

TAEMIN 2nd Concert - T1001101
بازدید : 205
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 20:25

سخت جانی من!
دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم ...از ماهشهر تا تهران آنچنان مسیر خلوت بود که میشد شماره خود روهای بین راهی را بخاطر سپرد و تازه نوع خودرو را مشخص کرد و من نیز در این مسیر هزار کیلو متری ماهشهر تا تهران آنقدر سرگرم شماره‌ها و نوع خودروها بودم که باد و باران و بوران و اندکی برف سبک بین اراک و بروجرد را پاک فراموش کردم .توی راه هم که با وضعیت کرونایی ایجاد شده مجال ایستادن و نفسی تازه کردن نبود یه تیکه نون ساندویچی می‌گذاشتم توی دهان نرسیده به حلق و بالای‌‌ان‌یه قلوپ از شیشه آب معدنی که تازه کلی بوی الکل گرفته بود آب می‌نوشیدم و البته مسیر خلوت یه حسنی داشت که مثل هر ساله از تصادفات خبری نبود .بعد از اراک هم تصمیم گرفتم از سلفچگان بزنم به سمت ساوه که بوی قم به مشامم نرسد هر چند مسیر اندکی دورتر می‌شد و خلاصه چشم باز کردم دیدم تهران میدان آزادی هستم و باران هم شلاقی می‌بارد لذا ایستادم و زیر باران بهاری برج آزادی خسته از گردش ناملایم روزگار را تماشا کردم و بر عمر رفته خویش کلی هم خندیدم که ...شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
تهران اول فرودین ۹۹ ع-بهار

سروده هموطن
کاش میشد مثل هر سال
بهار را صدا بزنیم
نوروز را ستایش کنیم
سفره هفت سین را
ماهی تنگ بلور را
بوی خوش مردم وطن را
در حوالی میدان آزادی
دلم می‌خواهد
مثل غازهای سرخوش
در غروبی ملایم و ابری
بی رعب از تیر و تفنگ
به شمال بروم
یا در شالیزارها بیتوته کنم
چقدر دلم برای دستانت
چقدر دلم برای بوسه‌هایت
تنگ شده است هموطن
ماهشهر ع-بهار

TAEMIN 2nd Concert - T1001101
بازدید : 312
دوشنبه 25 اسفند 1398 زمان : 2:38

انسان گرگ انسان!
جمله معروف و بدبینانه توماس‌هابز فیلسوف انگلیسی که انسان گرگ انسان است و از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست .
بعلاوه توماس‌هابز در کتاب وضع بشر اضافه می‌کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام بلاست.!
و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید‌هابز طبیعی است بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که زندگی را در وحشت و نگرانی و جنگ و ستیز غرق کرده است.
این شرایط غمبار از‌هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است بعلاوه یاد آور زمانه ماست .
ماهشهر ع-بهار

سروده دنیا و شراب
در این پیاله
که نام دیگرش دنیاست
شرابی تلخ می‌باید
که مرد افکن بود زورش
در اولین ایستگاه مارا پیاده کردی آقا
یکی مانده به آخر
کسی نیست تا پیاده کنی
حالا منتظر باش
قطار بی لکوموتیو ران
تو را به قعر دره بفرستد
مرد حسابی! این دنیا
مثل همه ما
نه دین دارد و نه ایمان
اگر کج دار و مریز هم راه می‌رود
به میمنت همان پیاله شرابی ست
که در آغاز بر پیشانی عالم زد

ماهشهر ع-بهار

کلیپ آموزش ساخت موتور سیکلت برقی Motorcycle
بازدید : 334
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 1:02

تعریف عشق!
امروز دیدار با دوستی پیش آمد که کلی تجدید خاطره قشنگ از سالهای دور را با خود داشت .همان سالها که با چشم در چشم طرف انداختن یک دل نه صد دل عاشق می‌شدیم و با رفتن به ته یک کوچه خاطره همه را باد هوا می‌دادیم و بعد با یه له له بازی کودکانه می‌زدیم زیر خنده و خلاصه از آن بازیهای سرخوشانه نوجوانی کلی کیف می‌کردیم و حالا بعد از گذشت عمری بصورت تصادفی به هم می‌رسیم با سر و صورتی شکسته و پیران و ناتوان و دوستم با همان خنده‌های نوجوانی تکرار می‌کند
هر چند که پیر و شکسته و ناتوان شدم
اما باز چون که تو را دیدم جوان شدم
بعد از کلی دیده بوسی گفتم هنوز هم به قیمت خرابی شعر مردم رنگ و لعاب جوانی به خود می‌گیری...و من تکرار می‌کنم:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
و بعد جدی می‌پرسد راستی علی بعد از سالها توانستی تعریفی برای عشق بیابی گفتم ساده است دوست من بهترین تعریف برای عشق همان خوب زندگی کردن است اگر که از دلت جواب بگیری! گفت چقدر قشنگ و کامل.
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

سروده رفقای بیمار از ناظم حکمت

ما شفا خواهیم یافت

دردها و رنج‌هامان پایان می‌پذیرند

آرامش خواهد آمد

آرام آرام

در غروبی گرم

از شاخه‌های سبز سنگین فرو خواهد ریخت

رفقای بیمار

اندکی بیش دوام آرید

بیرون در مرگ نه

که زندگی

در انتظار ماست

بیرون در جهانی پر شور نشسته

مثل یک لیمو خشکیدن

مثل یک شمع آب شدن

مثل یک درخت افرا فروافتادن

در شان ما نیست

ما نه لیموییم

نه شمع

نه درخت افرا

ما مردمیم!

می‌دانیم چگونه امید را با دارو در هم بیامیزیم

چگونه به پا خیزییم

زندگی کنیم

و باز بیابیم طعم نمک،

خاک و آفتاب را

ناظم حکمت به انتخاب ع-بهار

آموزش ساخت ربات تلگرامی‌ بدون یک خط کدنویسی
بازدید : 252
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:06

امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه‌‌‌ای بنبست که به منزل پدری ختم می‌شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است هیچی دیگه من هم اجازه می‌خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می‌وزد حافظ می‌گوید انگار باد صبا است می‌گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می‌آید باد حیرون یا شرجی می‌گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می‌گوییم و حافظ در این جا سکوت را می‌شکند و تکرار می‌کند کهباد چه جالب و من می‌گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می‌خواهی برای کهباد شعر بسرایی می‌گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می‌ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده‌‌‌ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می‌ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می‌کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می‌تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می‌گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می‌زند مثل مرگ که یه باراست و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می‌داد و من ذوق می‌کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می‌کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی‌کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می‌برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می‌خواند از غزل و سپید و نو ....درست مثل کودکی که نمی‌شود لحظه‌‌‌ای ساکتش کرد.
می‌گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می‌گویم کدام هواپیما!

می‌گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می‌خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم ...گفت راست می‌گی‌ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد انگار نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است
گفتم شوخی می‌کنی !نکنه فکر می‌کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می‌گفت نه والله جدی می‌گم .
او مست گل در بر و می‌در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود ...گفت راست می‌گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می‌گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی ..
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می‌رود...
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی‌ها...
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می‌کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است سرش را از پنجره بیرون آورده و می‌خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می‌کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار

فروش کتاب شکوه امر خدا
بازدید : 469
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:06

امر اخلاقی کانتی!
کانت نسبت به طبیعت و ذات آدمی‌بدبین بود و باور داشت که انسان با توجه به طبیعتش مستعد فساد است همان که این روزها و شاید هم همه روزها زیاد در باره اش حرف زده می‌شود که پر بیراه نیست .
لذا همین جنبه از ذات بشراز دید کانت بود که باعث شد چیزی را صورت بندی کند که رسالت زندگی او شد یعنی میل به جایگزینی اقتدار مذهب با اقتدار امر مطلق یا خرد انسانی.
به همین دلیل کانت در جهت پیشبرد اهداف اخلاقی زیستن به نتیجه‌‌‌ای رسید که هنوز به خاطرش معروف است و آن امر مطلق یا بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق است که مشهور به اخلاق کانتی ست.
و این نتیجه عمری مشاهده و تجربه و رنج برای ساختن جهانی بود که بتواند فضای بهتری برای زندگی به مفهوم طبیعی آن فراهم کند هرچند کانت مثل هر امر بشری به مراد مطلوب نرسید اما سنگ بنایی شد که زندگی اندکی قابل تحمل تر شود و در اخر چنانکه همه میدانند او چراغ بر افروخته عصر روشنگری بود،بعلاوه اندیشه اش در باره امر مطلق را در وجه سیاسی آن نیز تعمیم داد یعنی در این خصوص به این باور رسید که هدف اصلی دولت‌ها باید اطمینان از آزادی و انتخاب شهروندان باشد .
کانت اعتقاد داشت وقتی آزاد هستیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت خود عمل کنیم اما زمانیکه تحت سلطه هیجانات خود و دیگران باشیم برده‌‌‌ای بیش نیستیم همانکه امروز هم بعد از دویست سال در دنیای پر آشوب و پسامدرنیسم قرن بیست و یک و عبور از گذرگاههای پیچ در پیچ تاریخی، بشریت کماکان درگیر ناملایمات و بی سرانجامی‌آن امر اخلاقی ست که آرزوی کانت بودیعنی آزادی و حقوق بشر!
از دفتر یادداشت‌ها ع-بهار

سروده تا صحرای عزلت دل

منتظرم تا ابرهای رقصنده

کولی‌های بی محابای آسمان

جلگه‌ها را

از شوق تنفسی عمیق بشورانند

این قطره‌ها‌ی باران

چشمان گریان

عمری آرزوهای من بودند

که می‌بارند و می‌بارند

تا دشت‌ها‌ی سبز

به سمت خشکترین

بیابانها بشتابند

ومادیانها ی مست و بی باک

در انبوه رویایی چمن زارها بخرامند

نی لبکی از رویش نیزار بروید

چوپانی نی نوازی کند

تا صحرای عزلت دل

ماهشهر پاییز 1369 علی ربیعی(ع- بهار)

فروش کتاب شکوه امر خدا
بازدید : 246
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:06

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سروده چشمان معشوق

دلم می‌خواهد
در صبحی بی تنش
از فضای باز بیابانهای ماهشهر
به پوچ دنیا بنگرم

و بعد از سالیان دریغ و درد

از عمر رفته در فراق
به تعدادی مرغابی و آهو تبسم کنم
دلم می‌خواهد
مثل ابر سیراب باشم
مثل صحرا تشنه
مثل باران بخشنده
و مثل تو عاشق
که آغوشت آشیانه آسودگی ست
دلم می‌خواهد
در ازدحام پیاده روهای شهر بدنبال کودکم بدوم
و آسمان مهتابی را
زیر چتر چشمان معشوقم پنهان کنم
تا نگویند آسمان هر جا همین رنگ است
ماهشهر (علی ربیعی )ع-بهار

زباله دان تاریخ
زمانیکه تفکر آزار دهنده و بی مرز خودی و غیر خودی در ریز ترین زوایای جامعه اعمال می‌شود آنوقت هیچکس حتی خودی فعلی نیز از آزار آن ایمن نیست زیرا لحظه‌‌‌ای می‌رسد که او نیز از این دایره تنگ و خود ساخته خارج می‌شود و سیکل معیوب ادامه می‌یابد و چاره کار نیز ریختن تعداد بیشتری از غیر خودی‌ها به زباله دان تاریخ فرا می‌رسد تا بتوان فرایند اجتماع را باب میل ارباب قدرت ساخت و در این میان همه ابزار‌های ممکن تبلیغی به کار گرفته می‌شود تا اندیشه خودی مثل یک قضیه هندسی ثابت گردد.
از طریق تعریف پوشش لباس از طریق لحن گفتگو از طریق صدا و سیما و حتی از طریق زمان و مکان لبخند و گریه که همه خرج تفرقه جامعه به خودی و غیر خودی می‌کنند و در آخر نقطه سر خطی که تمامی‌ندارد.
یادش بخیر باد دکتر باستانی پاریزی همیشه اشاره طنز آمیزی به چاه ویل زباله دان تاریخ داشت که نه هیچ گاه پر می‌شود و نه هیچ گاه از عظمتش کاسته می‌گردد زیرا دائما قدرت‌های قاهر زمانه یکدیگر را حواله به این زباله دان می‌دهند.
از دفتر یادداشتها ع-بهار

تا صحرای عزلت دل

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 236
  • بازدید سال : 2440
  • بازدید کلی : 5867
  • کدهای اختصاصی